🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رمان
🌔 #رهایی_از_شب

#قسمت_هشتم

روز بعد با کامران قرار داشتم.
طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم؛ فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه.

اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد، ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاه‌های مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند و آخرین سیستمش جلوی پام توقف کرد.

مسعود کنارش نشسته بود و من از همون‌جا کامران رو شناختم.
لبخند تصنعی بروی لب اوردم و و ایستادم تا اون‌ها خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.
مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد.
کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی!

عینک دودیم رو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم:
- سلام!!
مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟😏

او خنده ی عصبی کرد و گفت:
-خب من صمیمی نشدم که؟!

بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین!
نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود به‌جای من که به زور می‌خندیدم جواب داد:
ــ کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده.
یک سری قوانین خاصی هم داره!
ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه.
ما که نتونستیم دلش رو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کِیس خاصی، من فقط عسل به فکرم رسید.

در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم.
تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشم‌های درشت و روشنش بود.
روی هم رفته چهره زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد!

نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!

کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد:
-من مرد کارهای سختم.
اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاص هستن!!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانه‌ای بهم بگه:

-افتخار میدید مادمازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.
او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.

مسعود بیرون ماشین از ما خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد.

او یکی از هم دانشکده‌ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکت‌های بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.

اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی‌شاپ های زنجیره‌ای تهران بود.
وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود...

#ادامه_دارد

نویسنده:
#ف_مقیمی
#تاوان_اشتباه

#قسمت_هشتم

من در کل کارهای غلط زیادی انجام دادم تو زندگیم ، زندگی سخت اونا میگذشت ، زندگی من ظاهرش شیرین بود و باطنش مثل زهر تلخ ، سن من بالا رفته بود ، سه شکم هم زاییده بودم و حسابی چاق شده بودم ، کم کم شصتم خبردار شد کیومرث خان دنبال خانوم بازی هم میره...

اوایل برام مهم بود ، بعد این مسئله تبدیل شد به یکی از رویدادهای تلخ زندگیم ..
باز هم نفهمی کردم و عقلم رو کار ننداختم تا جلوشو بگیرم ، بعدا همین مسئله تبدیل به یکی از مشکلاتم شد ، دوباره رابطه من و برکت خوب شده بود ، راه رفت و آمد طبقه اول و دوم باز شده بود. بچه ها همه مدرسه می رفتند ، کسری درسخون بود اما برعکس کامران برای هر نمره ای یه چیزی از ما می گرفت ، آخرش هم دوم راهنمایی ترک تحصیل کرد. ترک تحصیل کامران برای من خیلی سخت تر از این بود که بخواهم در چندخط خلاصه بنویسم...
کاریش نمیتونستم کنم ، این بار خواستم حرکتی بکنم ولی نشد ، کیومرث به پسرها اختیار زیادی میداد ، اونا هم هرکاری می خواستند انجام میدادند. البته کسری سر به راه بود اما کامران اهل رفیق بازی بود ، یادم میاد اولین بار که فهمیدم کامران دوست دختر داره ، فقط دوازده سالش بود ، من برای تربیت بچه هایم هیچ هنری به خرج ندادم جز اینکه بهشون یاد بدم از پدرشون پول بگیرن و از بچه های برکت زرنگ تر باشند ، اونا ظاهرا خواهر و برادر ناتنی بودند و رابطه خوبی داشتند اما در پشت پرده این ظاهر خوب سایه همدیگه رو با تير میزدند. با تربیتی که من یادشون دادم اونا ولخرجی و عیاشی و دروغ گفتن و دور زدن همه رو خوب یاد گرفتند.

لازم نبود من دونه دونه اینا رو بهشون یاد بدم هیچ مادری این کارها رو به بچه اش یاد نمیده. اونم مادری مثل من که خودش سختی کشیده و مثلا دنبال به وجود آوردن سایه ای از رفاه در زندگی بچه هایش است اما راهش رو نمیدونه.

با آزادی که بهشون دادم همه این اتفاقات افتاد خیلی وقتها ازشون بیخودی پشتیبانی کردم. زیادی تعریف کردم ، هرجا نشستم گفتم کامران من اینجوریه ، کامران من اونجوریه ، کامران هیچی نبود...
من بزرگش کردم ، چون میخواستم بزرگ باشه اما نشده بود. همین تعریف ها خراب ترش کرد

مرسده (دختر مهوش) کم کم بزرگ میشد، شیما رو میدید که همه جور امکاناتی داره ، اون چیزایی که شیما داشت رو نداشت ، من کاری کردم اون بچه بیشتر این کمبودهایی که نسبت به شیما داره رو حس کنه ، از همه کارهایی که شیما انجام میداد بیش از حد تعریف می کردم. تمام خوشی مرسده اسباب بازی های ساده ای بود که برایش می خریدند ، اون تو بچگی هیچ وقت جشن تولدی مثل جشن تولدهای شیما که بریز و بپاش زیاد داشت، رو نداشت. هیچ وقت عروسک های خارجی شیما رو حتی نتونست تو دست بگیره.

مهوش کم کم ارتباطش رو با ما کم کرد. به خاطر بچه اش بود ، هرچند که اون مرسده رو مقاوم بار آورده بود،الان حسرت میخورم کاش یه کم ازخصوصیات مرسده مال شیمای من بود، زندگی می گذشت... با همه ی مشکلاتش ، مهوش روز به روز خوشبخت تر میشد ، من هم به ظاهر وضع خوبی داشتم. تا اینکه اون اتفاق بد افتاد ،،،،،،،،،،،،،،

کتایون (دختر برکت) اون روزها کلاس نقاشی میرفت. کلاسش چندتا خیابون بالاتر از خونه بود این کلاس های هنری و ورزشی که بچه ها میرفتند موضوعی بود که من با آب و تاب برای دیگران تعریف
می کردم...

#ادامه_دارد ...
🎀Roman_serial🎀
🚩#همسر_دوم @roman_serial #قسمت_هفتم صدای دختر از اون طرف خط به طرز محسوسی هیجان داره ...یه صدای آروم و دلنشینه که بی آنکه بخوام و بهش اجازه بدم ، اعصاب خورده شیشه ای این روزهامو تسکین میده -ببخشید آقا ...به من گفتن این خط خانوم صدیقِ...اشتباه گرفتم؟…
🚩#همسر_دوم

@roman_serial
#قسمت_هشتم

آدرسی که روشنا معزی فرستاده بود در محدوده یکی از جنوبی ترین و ارزان ترین محله های تهران بود....سال ها بود که روزبه گذرش به این محله ها نیفتاده بود اما آنقدری دنیا دیده و عاقل بود که بداند ماشین گرانبهای مادر را طعمه شیطنت بچه های جنوب شهری نکند...ماشین را در پارکینگ عمومی پارک کرد و در زمان باقیمانده تا زمان قرار، بقیه مسیر را قدم زد. برایش تعجب آور بود که میدید هنوز کوچه های تنگ و گذرهای پیچ در پیچ...هنوز جوی های باریک و بوی گند فاضلاب مسدود شده در آن ... لباس ها چرک و آدم هایی که با تعجب و دقت سر تاپایش را نگاه می کردند مثل گذشته بودند و دست نخورده انگار زمان در این منطقه متوقف شده بود.
روزبه با دیدن این صحنه ها دو حس متضاد را تجربه کرد هم افسوس خورد که چرا هنوز این همه اختلاف بین طبقات جامعه هست و از طرفی خوشش آمد از دیدن چهره های اصیل و بکر مردم آن محله.
دیدن ذوق و شوق بچه هایی که با عشق دنبال توپ راه راه چند لایه می دویدند و هنوز آنقدر غیرت داشتند که با دیدن هر عابر پیاده ای بازی را استوپ کنند احساس خوبی پیدا کرد ..
حالش خوب بود گرچه بوی ادوکلن گرانش مدام در بوی گند جوی وسط کوچه گم میشد و کفش چرم فاخرش با شُل و گِل تلنبار شده در مسیر، برق تمیزیش را از دست داد.بالاخره کوچه و بعد پلاک آبی قدیمی را پیدا کرد و با حس و حالی که مختص برندگان یک جایزه جهانی بو، زنگ در را فشرد.
دقایقی بعد درب خانه باز شد و روزبه از دیدن آن خانومی مسن که با چهره ای مهربان و نورانی به رویش لبخند میزد متعجب شد.شاید توقع داشت خود روشنا در را به رویش وا کند. به سرتاپای پیرزن نگاهی انداخت...در نگاه اول صورت گرد سپید و موهای فر خاکستری رنگی که از بالای روسری تیره رنگش بیرون زده بود و بعد چادر رنگی گل درشت و باز هم همان لبخند مهربان و مادرانه تجهش را جلب کرد...
لبخند های مکرر پیرزن به روزبه هم ناخوداگاه سرایت کرد و لبـ ـهایش نامحسوس به حالت لبخند از هم گشوده شد.برای اطمینان از صحت آدرس پرسید
-منزل خانوم مغزی ؟
زن لبخندش را که انگار همیشه روی لبش چسبیده بود تکرار کرد و با محبت " پسرم" صدایش کرد و روزبه دلش غنج زد برای صدازدن های مادرش...
- بفرما داخل پسرم..خوش اومدی
-سلام...من روزبه هستم خانمِ؟
مانده بود زن را چه صدا کند.پیززن لبخندش عمیق تر شد و با ذوقی که رد و نشانش در برق چشمان ریزش هم دیده شد گفت
-سلام پسرم......همه این محل بهم میگن معصوم خانوم
و روزبه به این فکر کرد که چه اندازه این اسم مناسب این چهره معصوم و نورانی است
روزبه از مادرش یاد گرفته بود هیچ جا دست خالی نرود اینبار هم دست خالی نیامده بود .. جعبه شکلات را به معصوم تقدیم کرد و مسیری که زن اشاره کرد را پیمود ...
نگاهی سر سری به اطراف خانه انداخت ... خانه ای کلنگی و حیاط مفروش شده با موزایک هایی مـ ـستحلک ...ایوان بدون نما با آجرهای نیمه ویران ...خانه ای دست کم چهل سال بنا... گوشه حیاط درست کنار حوض رنگ پریده، تخـ ـت چوبی مـ ـستهلکی بود که حواس روزبه را لحظاتی به پرت خود کرد و همین توجه اندک صاحب خانه تیزبین را مجاب کرد که مهمانش را به آنجا دعوت کند
معصوم به تخت چوبی مفروش شده با فرش زمینه لاکی اشاره کرد و گفت
-بفرمایید
و روزبه با احتیاط لبه تخـ ـت نشست و همه هم و غمش این بود که کت کت و شلوار کتانش آسیب نبیند... معصوم به احتیاط
وسواس گونه روزبه برای تمیز ماندن و نخ کش نشدن کت خوش دوخت و مارکش لبخند زد
روزبه تا همینجای کار هم کم غافلگیر نشده بود..انتظار نداشت در این محله در این خانه با این جنس از آدم ها روبه رو شود...
معصوم روشنا را صدا کرد...قلب روزبه محسوس تند تر طپید ... تا ملاقات آن گم شده ثانیه هایی بیشتر نمانده بی اختیار غرق لذت و خوشی شد
@roman_serial